سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درد دل های فکر!
 
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/12/9 توسط مغشوش نگار | نظر

 

امروز داشتم داخل فولدر کلیپ هایی که دانلود کردم گشت و گذار می کردم. بعضی از کلیپ ها رو دانلود کرده بودم و یادم رفته بود نگاه کنم.

مثل کلیپ صحبت های "دانشمند" که درباره"فارسی وان" حرف میزنه.

بعضی از کلیپ ها داغ دلمو تازه کرد. مثل کلیپی که درباره شهید حسین غلام کبیری بود و فتنه 88 و یا تشییع پیکر شهیدان در زمان جنگ

و یا تصویر مادری که با عکس جوونش اومده و داره دنبال اسم شهیدش بین پیکرهای مطهر میگرده و دوباره ناامید میشه و برمیگرده.

فکرم رفت پیش جایزه اسکار و اصغر فرهادی و متنی که خونده بود و سربلندی(!) ای که برای هموطنانش کسب کرده بود! کلا از دیشب دارم به این جایزه و جایزه گیرنده فکر می کنم!

 

افرادی که کسب این جایزه رو باعث افتخار ایران میدونن عصبانیم می کنن و بیشتر از اون متنی که فرهادی خوند خیلی بیشتر عصبانیم کرد.

 

فعلا و در این نوشته کاری به ماجرای فیلم و تبلیغاتی که روی این فیلم شده و برای چی شده و حرف اصلی و پشت پرده فیلم

و چرایی بزرگ کردن و باد کردن فرهادی و فیلمش توسط جامعه سینمایی و هنری و سران همیشه مخالف و دشمن ایران اسلامی رو ندارم که بحث جدا و طولانی ای میطلبه

که اگه علاقمند باشید زیاد در موردش خوندیم و خوندید.

 

بعد از دیدن کلیپ ها با خودم فکر کردم شهیدان باعث خوشحالی و افتخار و سرافرازی ایران و مردم ایران شدن یا اسکارِ اصغر فرهادی؟!

 

خبرنگار از زنی که اومده بدرقه رزمندگان میپرسه: حاج خانم ببخشید از خونواده شما کسی اعزام میشه؟

با مکث و تواضع میگه: نخیر!

می پرسه: شما اومدید برای بدرقه رزمنده ها؟

میگه:  بله...چون 3 تا از فرزندام نیستن اینجا، جاشون خالیه...اومدم جای اونارو پر کنم.

می پرسه: برادرامون کجا هستن؟

دوباره با نجابت و کمی مکث  و لبخند میگه: شهید شدن!

 

بدون اینکه بخوام دوباره مراسم اسکار و حرفای آقای کارگردان اومد تو ذهنم.

واقعا خانواده نجیب و متواضع شهدا باعث  خوشحالی و سربلندیه ایران هستن یا اسکارِ گرفته شده ی شما در بین جمعیت بی حیا و نیمه لخت و مغرور و حریص اسکاری ها

 

33 ساله که پیدا و پنهان، سخت و نرم داریم جنگ می کنیم.

33 ساله که داریم داخل جبهه و بیرون جبهه، پشت خاکریز و پشت تریبون و پشت میز دانشگاه و پشت فتنه های کف خیابون،  شهید تقدیم این کشور و این اسلام و این انقلاب  می کنیم.

33 ساله علنی و غیر علنی دارن باهامون جنگ می کنن و مظلومانه و صبور و با اقتدار دفاع می کنیم.

حمله نمی کنیم....از خودمون دفاع می کنیم.

اونوقت این رسمش نیست که اینطور منفعلانه در مورد مردم و کشور ایران حرف زده بشه که؛ خوشحالن چون بین سیاستمداران حرف از جنگه و اینجا فرهنگ فاخر ایران که زیر گرد و غبار سیاست مونده داره حرف می زنه و .........الی آخر!

رسمش نیست که طوری بی بخار و سست حرف زده بشه که انگار یه سر دعوا و جنگ و تهدید و تحریم زیر سر ماست! ما که با کسی کاری نداریم...اگه بزارن!

باز هم کاری به قصد و غرضی که ممکنه در حرفها باشه ندارم ولی میخوام بپرسم که این گرد و غبار و حرف از جنگ و حمله و تهدید رو کی ایجاد کرده؟

کی مدام دنبال بهانه است؟

کسانی غیر از سردمداران غربی که به شما تبریک گفتن و هواداران و نوچه های هنریشون که در اون سالن بودند و شما از دستشون جایزه میگیرید و دست میدید و شاید تو جایزه بعدی ماچم بدید!!!؟؟

 

میخوام بگم؛ شاید این جایزه برای مردم ایران خوشحالی داشته باشه و افتخار! اما افتخار و خوشحالیش به اندازه افتخارات هسته ای نیست که دانشمندان جوان و متعهدشون براشون کسب می کنن و اربابان همین کسانی که شما با ذوق زدگی از دستشون اسکار  

و گلدن گلوب میگیرید و بهش بوسه میزنید شهیدشون می کنن. اما به شما و فیلم شما پیام تبریک میفرستن!!! چه تضادی!

مطمئنا حتی شهادت جوانان ایرانی برای مردم انقلابی و جوانان حزب اللهی ایران خیلی بیشتر افتخار و خوشحالی داره  تا کسب اسکارِ بی فرهنگی شما از دست رقاصان و نمادهای سکس و خشونت و اینطور منفعلانه حرف زدن و دست به عصا راه رفتن شما!

ممکنه حرف های شما خوب بوده باشه ولی 33 سال مقاومت نکردیم که اینطور" یکی به نعل یکی به میخ" درباره ایران و سیاست ایران حرف زده بشه!

 

@ با اینکه دوست نداشتم درمورد فرهادی و جایزش بنویسم ولی گشت زدن بین کلیپ هام بدجور آتیش زد بهم! تازه باز کلی از حرفام موند!

 

 

 

 


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/12/8 توسط مغشوش نگار | نظر

دوست داشتم من هم «ساده» ی تو میشدم!

اونوقت اگر «استاد» بودی و قابل احترام حاضر میشدم «تاوان عشق» رو دوباره تجربه کنم. البته نه به اون شدت!

اگر هم ارزشش رو نداشتی، خوبیش این میشد که از این سردرگمی خلاص میشدم و دیگه هیچ وقت «شوکران» نامه هارو نمی دیدی!


نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/12/7 توسط مغشوش نگار | نظر

 

گفته بودم که با بارونم دیگه حرف نمی زنم!

اما این تصمیم باعث شده هر وقت بارون میاد و میرم که تماشا کنم، یاد اون شب میفتم.

شاید به خاطر "لباس خواب زرد"،  اون شب موندگار شد!

یه دخترک امیدوار و غمگین با یه لباس خواب زرد...همونی که یادآور "آناستازیا" بود...

نشسته تو بالکن...نیمه ی شب و فارغ از رفت و آمد آدمها با موهای پریشون و خاطری پریشون تر، کوچه خیس و خلوت رو نگاه می کنه و

رد دونه های بارون رو، که تند و تند خودشون رو به زمین می رسونن، از نور تیر چراغ برق کوچه دنبال می کنه......

چه لذتی داره کوچه خلوت و خیس نیمه های شب!

اومده برای حرف زدن و نجوا و آرزو با بارون و خدای بارون...........پشتش هم به دو تا فرشته داخل اتاق گرمه...

هم پشتش گرمه و هم دلش نگرانه دو جفت چشم داخل اتاقه که با نگرانی به دخترک و آرزوهاش چشم دوختن!

شاید و حتما این نگرانی دو طرفه بود که اون شب بارونی با لباس خواب زرد و چشمهای اون دو فرشته رو تبدیل به خاطره ای کرد با سرانجام شیرین...حتما!

 

@اون دخترک بزرگتر شده و همچنان اون دو  فرشته ی  دلگرم کننده هستن و باز هم نگران همدیگه...ولی بارون و خدای بارون هنوز یه سرانجام شیرین دیگری براشون رقم نزدن،

و شاید هم نخواهند زد!

 


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/12/4 توسط مغشوش نگار | نظر

 

چه بکش بکشیه...چه شلوغ کاری ایه..........!

این جبهه های مختلف بدجور رو اعصاب ما دارن پیاده روی می کنن!

برای چی آخه اینقدر جبهه و تیکه تیکه شدن؟

بقیه رو که نمیشناسم و نمی خوام هم که بشناسم ولی آقایون متحد و پایداری

نمیشد یه دونه میشدید؟ یکی میشدید؟ همدل میشدید؟

چه لزومی داره؟ الان خیلی مثلا هدفتون و معیاراتون و فکرتون تک و والا شد دیگه؟

چه دردی دوا کردید؟ جز اینکه بحث و مناظره و حرف و حدیث رو زیاد کردید؟ اون هم بی فایده و نافرجام!

کاش عقل و وجدان و مسئولیت به خرج می دادید و یکی میشدید!

حتما دلایل کارتون برای خودتون محترم و منطقیه و حرفهاتون برای طرفدارانتون قابل قبول...خیلی از کاندیداها هم نشون دادن که دلسوز و ولایی هستن...

ولی کاش این بساط تفرقه رو پهن نمی کردید.....قابل قبول تر و دوست داشتنی تر بودید. دل مردم و فکر مردم آروم تر بود!

کاش دندان های طمع و حرص قدرت و حرفهای بی نتیجه از سر بعضی ها دست بر می داشت و

می گذاشتن یه لیست 30 نفره از افراد کاری و ناب و دلسوز و ولایی به دست ما می رسید و باعث نمی شدند کدورت به وجود بیاد و اختلاف نظر و چه و چه که افرادی بزنند به سیم آخر و ....بشه اینی که الان شده!

البته شاید خیلی بد و فاجعه نباشه...به قول بعضی ها انتخابات رقابتی شده ولی ما نخواستیم این رقابت رو.

"اصولگرا" مگه یه کلمه و یه هدف بیشتره که حالا انواع و اقسام اسم و شاخه ازش زده بیرون....ما می ترسیم "اصولگرایی" تاب این همه انواع تعریف و برداشت رو از خودش نداشته باشه و نحیف بشه.

 

ما دوست نداشتیم از یه راه واضح و سالم هزار بیراهه نامعلوم و مغشوش درست بشه و راه اصلی گم بشه!

ما نمی خوایم  کلمه و راه "اصولگرایی" عاقبتش بشه شبیه عاقبت "اطلاح طلب"!


کاش به حرف بزرگان گوش میکردن و یه لیست واحد ارائه می کردن!

در هر حال خدا رو شکر که از بین این دو لیست میشه 30 نفر از اونهایی که بهتر از بقیه هستند رو پیدا کردو رفت پای صندوق رأی...

با تمام این حرف ها و گلایه ها میشه 30 نفر آدم ولایی و دلسوز رو از بین این دو جبهه پیدا کرد و امیدوار بود به مجلس نهم...

اگر حرف و گلایه ای هم هست، نگرانی برای وحدت اصولگراها و ایجاد تفرقه و دو دستگی است که

امیدواریم بعد از انتخابات همه حرف ها و جدل های بی مورد کنار گذاشته بشه و آقایون انتخاب شده فراموش نکنند که برای چی مردم بهشون رأی دادن!

 

امیدواریم افراد منتخب فراموشکار نباشند!

 


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/12/1 توسط مغشوش نگار | نظر

 آنان که مرا دوست دارند

                            و من نیز آنان را دوست دارم

                                                                          روزی مرا خواهند یافت!

 

 

چقدر دوست دارم یه روزی بشه و من بتونم این جمله رو برات بفرستم!

 


<      1   2   3      >
درباره وبلاگ

مغشوش نگار
بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است***ورنه لطف شیخ و واعظ گاه هست و گاه نیست! ////// مینویسم تا آروم بشم...بلکه! حرفایی که اکثرشو خودم میفهمم و خودم می خونم. البته بعضی از حرفها رو بدم نمیاد بقیه هم بخونن!
آخرین مطالب
لال
کمی حرف دل!
در عجبم!
تعریفتان از برنامه چیست؟!
انتخاب
الهه ناز
[عناوین آرشیوشده]
آرشیو
پیوند ها
MihanTheme